به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس، «سید رضا محمدی» شاعر افغانستانی در پی درگذشت «حسین آهی» شاعر ایرانی مطلبی را در صفحه شخصی خود منتشر کرد.
در این مطلب آمده است:
نهاده بودم در دستهای او رو را
گرفته بود هوای غریب من او را
وداع کرد از ابر و درخت و باد و سپرد
به من حکومت این عالم سخنگو را
پرنده فلزی از هوا به خاک نشست
دو بال آهنی اش سایه بست هر سو را
پرنده فلزی از فراق آمده بود
پرنده فلزی برد با خودش او را
این بخشی از غزلی بود که شانزده سال قبل، وقتی داشت آلمان میرفت، برایش نوشته بودم، قبلش مدتها، به من آلمانی یاد می داد، اینس، اسوی، دوغی..میگفت رسیدم آلمان تو هم بیا، رسید و پاسپورت و کیف پولش را گم کرد. بعدها میگفت گم نکردم همه پولهایم را به یک دختر بدخشانی دادم که تازه به آوارگی رسیدم، پاسپورت را هم انداختم..یک روز در تاکسی، راننده اصرار داشت که عطار نیشابوری را میشناسد، استاد به من اشاره کرد که اتفاقا ایشان پسر عطار است.
راننده ناگهان نگه داشت، گفت؛ آدرس استاد عطار کجاست؟! آهی گفت؛ اینها عارفند در غار زندگی میکنند، یک بار در خیابان جمهوری به یک میوه فروشی رسیدیم، گفت ؛ ببین این انجیرها با آدم حرف میزنند، دکاندار گفت نه سخنرانی میکنند، چقدر بدم خدمتتون، استاد گفت هر چی دوست داری، او هم نامردی نکرد ده کیلو انجیر کشید...بغل خیابان نشستیم به خوردن انجیرها..
آه! آهی آهی... چقدر قصههایت حالا در ذهنم رژه میروند، قصه گمشدن دوچرخهات، قصه با زیر شلواری به تلویزیون رفتن، قصه وقت سجده از امامت نماز گریختن... روی فرهنگ علوم غریبه کار میکردیم، معرفی نامهای به علامه آملی نوشت که؛ به پیشگاه ادب درگاه واسطه فیض الهی، علامه آملی، سلاله ارجمند رسول خدا آقا سید رضا محمدی به لمعهای از دیدار شما.... دلم نیامده همه این سالها آن نامه را با آن خط و نثر زیبا به علامه بدهم..مجبور شدم همه کتابهای شیخ بهایی و کنز الاسرار و غیره را پیدا کنم و بخوانم تا نامه را دزدکی نگه دارم..
آخر چگونه آدمی با آن همه رندی و ظرافت و دانش و خوبی میتواند ول کند برود، همین طوری بود همیشه رفتنش.. بیخداحافظی. میدیدی وسط صحبت ناگهان تاکسی سوار شده و رفته..حالا هم از صحبت همه عالم دلگیر بوده لابد که رفته...نه دکترای فلسفهاش مصاحب سزاواری داد نه آن همه ادبیات و فقه و معارف دانستنش.. ترانههایش را به یادش دارم گوش میدهم؛
غریب آشنا/ دوستت دارم بیا
منو با خود ببر/ به شهر قصهها
مثل این صدها ترانه گمنام دارد و هیچ. وقت هم در پی شهرتش نبود، مثل غزلهای بی مانندش، مثل صدای روحانیاش که از رادیو پیام شبهای پنجشنبه تعبیر رویا میکرد. همه چیزش خاص و رندانه و فاضلانه و حاشیه گزین بود..او از آخرین قلندران فرزانه روزگار ما بود از آخرین علامهها..و یادش بخیر
/انتهای پیام/